41 ماهگی یکی یدونمون
عزیز مامان ،برای تمام روزهای هفتمون برای خودم و شما کلی برنامه ریختم و حسابی سرمون گرمه و کمتر فرصت میکنم به وبلاگت سر بزنم و پستهای وبلاگت رو کمی با تاخیر آپ میکنم.
هر روز بعد از مهدت باید چند دقیقه بریم کنار این ببعیا و چوپان دروغگو و شما یه ژشت بگیری و دستور عکاسی بدی.
یک روز خوب و یک هوای عالی و یک صبحانه دلچسب با عمو اینا.
بعد از کلی تحقیق در مورد کلاس باله ، اسپین رو که چند تا شعبه داره و همه ازش تعریف میکنن رو انتخاب کردم و با ساناز دوستم شما و نفس رو ثبت نام کردیم نیم ساعت از اولین جلسه رو هردوتون خیلی خوب رفتید ولی بعد از اینکه مربی بی اخلاق و بی تجربه اش سر یکی از بچه ها داد کشید هردوتون ترسیدید و دیگه به هیچ وجه راضی نشدید برید سرکلاس سه جلسه دیگه هم به اجبار بردمت ولی برای پنج دقیقه هم داخل کلاس نموندی من و ساناز هم بیخیال این همه هزینه ایی که براتون کرده بودیم شدیم و دیگه نبریدمتون که هم کمی بزرگتر بشید و هم یه مدرسه باله خیلی خوب براتون پیدا کنیم.
بعد از هر جلسه از کلاس بالتون میبردیمتون تفریح و کلی خوراکی براتون میخردیم و باهاتون صحبت میکردیم که جلسه بعد رو برید سرکلاس هردوتاتون هم موافقت میکردید ولی جلسه بعد همون آش بود و همون کاسه.
پل طبیعت
رستوران خونه
جاده کن
آخرین و بدترین اتفاقی که توی این ماه برات افتاد شش روز بستری شدنت توی بیمارستان به خاطر عفونت ریه بود . روزهای بدی رو هر سه تاییمون گذروندیم بعد از ترخیص از بیمارستان ادامه درمانت رو هم توی خونه انجام دادیم والان خدا روشکر رو بهبود هستی.
اسکوتر و هلیکوپتر و مابقی عروسکها رو توی این مدت که من و شما بیمارستان بودیم بابا برات خریده بود و توی جاهای مختلف اتاقت مخفیشون کرده بود وقتی برگشتی خونه دونه به دونه کشفشون میکردی و ذوق میکردی.