روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

هفته شلوغ یه ووروجک

1392/6/27 0:02
453 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته ، هفته سختی رو باهات گذروندیم نمیدونم چرا انقدر این هفته شیطون و شر شده بودی ظاهرا چشم خوردی که  تعریفت رو کردم و گفتم ساکت و خانوم و فهمیده هستی البته هستیا ولی این هفته اون روی سکه خودت رو هم نشونمون دادی .

پنجشنبه صبح رفتیم تا برای بابا خرید کنیم توی مغازه دیگه از همه جا سر دراوردی از ویترین و کشوی کمدها و زیر میز و خلاصه که هر جا که ممکن بود چیزی برای خرابکاری وجود داشته باشه رفتی آقای فروشنده هم برای آروم کردنت هر چی دم دستش بود بهت میداد ولی بازم راضی نمیشدی بابابا رفتی توی اتاق پرو و اجازه نمیدادی بابا لباسش رو پرو کنه خلاصه که با هر زحمتی شده بود بابا چند دست لباس خرید و اومدیم خونه و چند ساعت بعدش رفتیم نمایشگاه ارگانیک اونجا هم کم کم داشتی خسته میشدی  که برگشتیم و رفتیم خونه مامان جون

 از شنبه بگم که عمه مینا برامون اینترنتی بلیط  سرزمین عجایب خریده بود و فقط از ساعت ٢ تا ٥ و یکبار میتونستیم به اندازه ١٨٠ هزار تومان بازی کنیم. شنبه  صبح برای ناهار رفتیم خونه عمه مینا تا بعد از ناهار بریم سرزمین عجایب توی خونه عمه خیلی خانوم غذا خوردی و با نگار و ماه تیسا بازی کردی ولی به محض اینکه پامون رسید به تیراژه گریت رو شروع کردی  اونم از اون گریه ها که به هیچ صراطی مستقیم نبودی فقط میخواستی بغل نگار باشی اونم میخواست بره بازی و شما اجازه نمیدادی خلاصه از ساعت ٢ تا ٤ گریه کردی منم انقدر بهم فشار اومد  که باهات نشستم های های گریه کردم بعدش یه صندلی خالی توی رستوران پیدا کردم و خوابوندمت و بعدش زنگ زدم به بابا که اینجور موقع ها مثل یه مسکن قوی عمل میکنه . و بهش گفتم خیلی اعصبانیم ( در گوشی بگم که دلم میخواست اولین تنبیهت رو هم بکنم )   بعد از کلی صحبت بابابا کمی آروم شدم  کارتمون رو دادم به مهدی که حداقل مهدی بازی کنه و سوخت نشه و بعدش تا ساعت ٤:٣٠ که بیدار شی پیشت نشستم وقتی نیم ساعت از زمانمون مونده بود بیدار شدی و پا شدم که برم دنبال عمه اینا که موقع بلند شدن دیدم یه چیزی خورد به پام  دیدم زنجیر و آویزمه که شما انقدر موقع گریه دست انداخته بودی گردنم بازش کرده بودی و به لباسم گیر کرده بود و موقع بلند شدن افتاد. شانس اوردم که سندل پام بود و افتادنش روی پام رو حس کردم . در آخرین لحظه یه بازی پیدا کردم و خیلی شانسی ١٤٠ تا بلیط برنده شدم. همون روز برای عمه ها از شیطونیات تعریف کردم و هیچ کدومشون باورشون نمیشد که روشا یدونه گریه الکی بکنه ولی خب دیگه یدونه ما گریه نمیکنه وقتی هم بکنه اساسی گریه میکنه. 

یکشنبه هم قرار بود بریم خونه مامان جون که مقدمات غذای خیرات سالگرد مامان بابایی رو آماده کنیم و از اونجا که خیلی باهوش هستی و وقتی شصتت خبر دار میشه که عجله داریم خیلی همکاری میکنی تا ساعت ١٢ ظهر خواب بودی بعدش با حوصله صبحانه خوردی و حاضر شدیم و رفتیم و خونه مامان جون  و تا تونستید با کسری شیطونی کردید و مامان جون به زن دایی مریم گفت اگر ناراحت نمیشی فردا برای کمک نیا چون نمیشه دوتاشون رو کنترل کرد   . بماند که کل خونه عدس شد و ساعت ٢ نصفه شب همه  خسته و خواب آلودو شما سر حال داشتی کاسه سنگهای عدس رو برمیگردوندی روی عدسهای پاک شده و کارمون رو دو برابر میکردی ولی بازم خیلی خوب بودی و زیاد اذیت نکردی و تمام انرژیت رو برای فردا نگه داشتی.

مامان جون یه سینی کوچیک با چند تا عدس بهت داد که مثلا سرت گرم بشه و کاری به کار ما نداشته باشی

شیطونک داره مثلا به باباییش کمک میکنه

عدسهایی که ریختی زمین رو داری پیدا میکنی

فردا هم تا تونستی گوشت چرخکرده و کشمش و برنج ریختی روی فرش اونم فرشهای مامان جون که خیلی بهش حساسه .بعد از ظهر هم رفتیم برای پخش کردن غذاها و ساعت ٨ رسیدیم به امام زاده باغ فیض و سر خاک مامان جون .

سه شنبه هم ادامه غذاهایی که فرصت نشده بود ببریم رو بردیم دادیم و زن دایی مامان که تازه از مشهد اومده بودن این کتاب رو سوغات برات اورده بودن . اسم کتاب کدو قلقله زن بود و پشت کتاب زن دایی برات تاریخ زده بود و یه جمله بامزه نوشته بود که :

زن دایی که مشهد بود            به فکر روشا جونم بود.

حالا از شیطنتات که تا مرز سیلاب اشک مامان پیش رفت که بگذریم میرسیم به عکسهای یه عروسک دلبر

عکسهای مربوط به هفته پیش و جشن سالگرد ازدواج عمو اسماعیل

دختر دلبرک من داره به پسر عمو مهدیش دست میده و خوش آمد گویی میکنه

این عکس که شاهکاره . وقتی همه مشغول خودشون بودن یهو بابا گفت آتنا اونجا رو ببین روشا چه پذیرایی کرده از عروسکش یه عکس ازش بگیر .

دختر با معرفت من توی اون شلوغیا هم نی نیش رو فراموش نمیکنه

ساعت ١٢ شب و روشا خیلی ریلکس مشغول چشم چشم دو ابرو کشیدنه

روشا چشمات کو

گوشات کو

پاهات کو

موهات کو که بعد از گفتنش کل موهات رو به هم ریختی

پوشک و شکم و بینیت رو هم بلدی نشون بدی ولی تا میومدم عکس بندازم دستت رو برمیداشتی و نشد عکس بگیرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان بنيتا
27 شهریور 92 17:30
خسته نباشي دوست عزيزم واي كاملا دركت ميكنم من كه تازگيا هيچ جور جلودار بنيتا نيستم و واقعا كم ميارم
ولي خدا روشكر كه با همه سختيا هفته خوبي داشتين وخوب شد برنده شدي وگرنه طفلي روشا جونم
ببوس دختر خوشگلمو

ممنون عزیزم .بله خدا رو شکر هفته هامون به شیطنت و شلوغی ها و اذیت های روشا و شیرین کاری ها و دلبریاش میگذره . واقعا خدا بهش رحم کرد ولی اون موقع عصبانی بودم یه چیزی گفتم و گرنه دلم نمیاد تنبیهش کنم.
شما هم ماچ کن بنیتا جونمو



محبوبه مامان الینا
31 شهریور 92 7:37
ای جون چقدر هم کمک کرده بهتون روشا جونم
وااااااااای آتنا جون منم جای شما بودم تو سرزمین عجایب مینشستم گریه میکردم
امان از این وروجکا که اصلا قابل پیش بینی نیستن البته فکر کنم چون محیط اونجا واسش ناآشنا بوده با گریه استرسشو نشون داده
تیپ روشاجونی تو سالگرد ازدواج عموش خیلی ناز شده


من که اشکم دم مشکمه فقط موقعیت میخوام برای گریه کردن روشا هم زیاد این موقعیت رو برام جور میکنه.
دوبار قبلا رفته بود ولی یدونه به خاطر هوش زیادش در موارد حساس و مهم اصلا همکاری نمیکنه.
ممنون خاله جون با چشمای نازتون میبینید.
مارال - مامان روشا
2 مهر 92 1:23
ای خدای من مثل اینکه هرازگاهی این وروجک ها همشون اینجوری یه چندوقتی رو بدقلق میشن و نمیشه کنترلشون کردف بعد دوباره میشن همون شاهزاده های آروم و خانوم گذشته


همه بچه ها یه روزهای خوب دارن یه روزهای پر از شیطنت فقط خدا باید صبر ما رو بیشتر کنه.
مریم مامان سلما
30 مهر 92 14:05
همیشه به گردش خیراتتون هم قبول


ممنون عزیزم