چهارشنبه سوری 91
پارسال چهارشنبه سوری ( آخرین شب چهارشنبه سال ) یه آتیش پاره کوچولو مهمون خونمون بود ولی انقدر کوچولو بود که نمیشد برای مراسم آتیش بازی ببریمش بیرون . آخه قدیما چهارشنبه سوری بود ولی چند سالی شده میدون جنگ من که خودم از سر و صداش وحشت میکنم چه برسه به شما که هنوز خیلی نی نی هستی . یادش به خیر وقتی که من کوچیک بودم مامان جون بساط آتیش بازیمونو فراهم میکرد چوب و کبریت و نفت و خلاصه هر چی که لازم بود .هر چه قدر تلوزیون فیلم سینمایی و کارتون میزاشت که بچه ها نرن بیرون باز ما از ذوق اون شب قید همه کارتونها رو میزدیم و میرفتیم .دیگه بعد از اینکه بزرگ شدم نرفتم تا موقعی که بابایی عروسی کردم. دو سال بابابایی رفتیم بیرون ولی هر دو بارش اتفاق بد افتاد یه سال ترکش نارنجک خورد گوشه چشم بابایی یه سال هم یه ماشین که توش چند تا پسر جوون بودن یه خونوادرو زیر کردن و فرار کردن امسال هم شما به خاطر اینکه هوا سر دبود سرما خوردی از چند روز پیش برنامه ریزی کرده بودم و کارهای چهارشنبه سوری رو آماده کرده بودم ولی خیلی خوش نگذشت فقط چند تا عکس گرفتم برای اینکه این روز برات به یادگار بمونه بعد از اینکه شام رو خوردیم برای خرید سبزه و سمنو و دیدن آتیش بازی رفتیم بیرون نزدیک خونمون یه خانواده مشغول رقصیدن دور آتیش بودن ما هم کمی با اونا شادی کردیم و برگشتیم خونه.
اینم ژله که روشا خانوم با انگشتهای کوچولوشون خوشمزه ترش کردن
به زور و زحمت تلرو روی سرت نگه داشتیم بابا از پایین دستاتو گرفته بود تا چند تا عکس بگیرم آخر سرم هم در اوردی
چه قدر ذوق میکنی که موفق شدی تل رو در بیاری