یادش بخیر ...
یادش بخیر همه خونه های قدیم یه حیاط داشت که توش یه باغچه بود که با سلیقه خانوم خونه با گل و سبزی خوشگل میشد . از صبح هم که از خواب پا میشدن مشغول اون حیاط و تمیز کردنشو و آب دادن به باغچه میشدن ما بچه ها هم از صبح تا شب تو حیاط مشغول بازی بودیم و هیچ کاری به مامانا نداشتیم فقط موقع غذا صدامون میکردن. تو حیاط خونه ما که یه درخت انگور و یه درخت توت بود که بابام برام با به طناب تاب درست کرده بود و منم روش آی تاب میخوردم و مونا دوست صمیمیم با خواهرش ندا از بالا با حسرت نگاهم میکردن ،چون حیاط خونه اونها باغچه نداشت و منم هر از گاهی اجازه میدادم اوناهم لذتی ببرن . خلاصه که این روزها همه حسرت خونه ویلایی حیاط دار و حوض آبی خوشگل رو دارن که همه این زیبایی ها جاشونو به برج و آپارتمان و به قول مامان بزرگا قوطی کبریتا دادن . خوشگل مامان این روزها خیلی دلم برات میگیره که نمیتونی اون لذت حیاط و بازی تو حیاط خونمون رو بچشی مخصوصا امروز که قصد داشتم ببرمت بیرون ولی باز تنبلی کردم و شما هم خیلی حوصلت سر رفته بود خودت اومدی پرده آشپزخونه رو زدی کنار و به پنجره اشاره کردی منم گذاشتمت لب پنجره . چه قدر دیدن بیرون اونم از پشت پنجره برات لذت بخش بود .
قربونت برم . قول میدم یه کم از بی حوصلگیم کم کنم و بیشتر ببرمت بیرون.
برای نی نی های تو کوچه داشتی بوس میفرستادی
قند عسلم همش داشت بابایی رو صدا میزد