به بهانه 19 ماهگی
عروسک خوشگلم ١٩ ماهگیت مبارک چه قدر زود میگذره و چه به سرعت داری بزرگ میشی و با روز به روز بزرگ شدنت عاقلتر و شیرینتر میشی دیگه حرف زدنت و کارهات و دلبریات نقل هر مجلسی شده .امروز میخوام از کارهای جدیدت برات بنویسم توی پستهای بعدی از شیرین زبونیات بازم مینویسم .
چند روز پیش که خونه بابا جون بودیم بهت گفتم روشا عمه که اومد دست بده و بوس کن گفتی چَش. جدیدا یاد گرفتی هر کسی که از در میاد میری جلو و دستتو دراز میکنی و یه ماچ خوشمزه از لپش میکنی
مهدی پسر عمو داوود رو خیلی دوست داری موقعی که میریم خونه باباجون میری سر وقت میزی که عکس همه نوه های باباجون روش گذاشته شده و عکس مهدی رو بر میداری میگی مَدی و بعد بوسش میکنی چند وقت پیش دسته های بازی مهدی خونه بابا جون جا مونده بود تا دیدی گفتی ایمَدیه یعنی این مال مهدیه
مثل یه طوطی خوشگل همه کارهامون رو تقلید میکنی عمه میترا تلفنی داشت با دوستش حرف میزد رفتی پیشش ادای حرف زدن عمه میترا رو دراوردی و دستت رو تکون میدادی و مثلا داشتی با کسی حرف میزدی عمه میترا هم مجبور شد بگه گوشی و حسابی بچلونتت و بعد به بقیه صحبتش برسه .
چندتا اخلاقت رو خیلی خیلی دوست دارم و امیدوارم مقطعی نباشه و وقتی بزرگ تر هم شدی همینجوری باشی . یکیش اینه که اصلا خسیس نیستی هر چیزی که داشته باشی چه خوراکی چه بهترین اسباب بازیت تا کسی بگه روشا بده سریع میدی . دومیش این که اگر چیزی رو برداری که نباید برمیداشتی و ازت بگیرم یه کوچولو غر میزنی ولی بعد با گرفتن یه چیز دیگه راضی میشی و اصلا سمج نیستی و گریه نمیکنی که حتما باید بهم بدی و سوم اینکه خیلی اجتماعی هستی و خیلی خوش اخلاق بغل همه میری و به همه بوس میدی و دست میدی و با همه چه آدم بزرگها و چه بچه ها زود دوست میشی و بازی میکنی و چهارم این که اگر بخوری زمین و حتی دردت هم بیاد وقتی ما میخندیم تو هم میخندی و زود یادت میره و اگر خوردن زمینت منجر بشه بقیه بخندن تو هم میخندی و اصلا از این قضیه خجالت نمیکشی و گریه نمیکنی همیشه از این اخلاق بعضی بچه ها بدم میومد که وقتی بهشون میخندیدی خجالت میکشیدن و قهر میکردن خدا رو شکر که یدونه من اینجوری نشد.
شبها موقع خواب یه بوس آبدار به بابایی و مامانی میدی و میگی شب یعنی شب بخیر خلاصه شده.
تا به حال ندیده بودم به بچه ایی حسودی کنی فقط سر لجبازی با ماه تیسا ، موقعی که بغل زن عمو هستی و ماه تیسا گریه میکنه که نری بغل مامانش اون موقع لجبازیت گل میکنه که باید بغل زن عمو بمونی و ماه تیسا هم نیاد پیشتون ولی چند شب پیش که خونه دوست بابایی جمع بودیم به ترنم که بغل بابا بود حسودی کردی و اگر دیر جمبیده بودیم آثار خطاطی شما روی دست و صورتش بود .
دیگه ای چیه؟ ای چیه ؟ گفتنات سمفونی زیبایی شده که از صبح که از خواب پا میشی مینوازی تا آخر شب . چند روز پیش مداد رنگیت رو برداشتی و خودت به خودت میگفتی ای چیه باپایه. یعنی این چیه آمپول ( به آمپول میگی باپا)
عاشق انگوری ، خونه مامان جونینا تقریبا همیشه انگور هست ولی از موقعی که دیدن شما دوست داری حتما حتما میخرن و اگر هانیه خونه مامان جون باشه نمیزاره کسی لب بزنه و میگه مال روشاست . خونه خودمون هم بابا خربزه برای من و هندوانه برای خودش و انگور برای شما میخره که عدالت کاملا رعایت بشه. چند روز پیش انگورمون تموم شده بود برای همین حاضرت کردم که بریم بخریم. توی مغازه که نایلون انگور رو سفت چسبونده بودی بغلت و به زور ازت گرفتم تا حساب کنم و آقای فروشنده هم همش میگفت عزیزم له شده اینجوری نگیر و انقدر انگور خونت اومده بود پایین که تا خونه طاقت نیووردی و یدونه یواشکی نشسته خوردی .
دیگه موقع آرایش کردن باید از هر کدوم از وسایلم یه تستی بکنی ولی بیشتر ازهمه عاشق رژ لبی .
اعداد رو از ١ تا ١٠ یکی درمیون بلدی . وقتی میگم ١میگی دو ، سی، ٤ رو مامان میگه و پَج ، شی، هَ ، ٨ و ٩ رو مامان میگه و روشا دَه و بعدش برای خودت دست میزنی .
از رنگها آبی رو یاد گرفتی و هر جا رنگ آبی رو ببینی میگی اَبی
بابا وقتی میخواد که چیزی رو به من بدی میگه بده به مامانی و وقتی من چیزی رو میخوام که بدی به بابایی میگم بده بابا برای همین به من میگی مامانی و به بابا میگی بابا و هر کاری میکنم بگی بابایی نمیگی .
دیگه از شب تا نزدیکهای صبح توی اتاق خودت میخوابی فقط صبح زود که بابا میخواد بره سر کار بیدار میشی و بابا میزارتت روی تخت خودمون پیش من . صبح که از خواب بلند میشی با دیدن عکسهای من و بابا که روی دیوار اتاقمونه ذوق زده میشی و تک تکشون رو نشون میدی میگی بابا مامانی . ای باباست ای مامانیه و دوباره فردا روز از نو و روزی از نو . انگار برای بار اول عکسمون رو میبینی . خونه بابا جون هم که میریم فوری میری توی اتاق بابا جون وعکس عروسی عمو اینا رو نشون میدی میگی عمو ، نمانه و بعدش هم دنبال عکس خودمون میگردی و میگی بابا ، مامانی
راستی هفته پیش با بابایی رفتیم شهر آرا تا برات کمی خرید کنیم و توی اولین مغازه من مشغول نگاه کردن بودم که یه دفعه دیدم یه خانومی گفت دوست وبلاگیمون و من برگشتم و اول کوچولوشون رو دیدم که سِلما جون بود که توی کیش زندگی میکنن و چند روزی رو اومده بودن تهران . تا به حال از نزدیک ندیده بودمشون سلما جونم خیلی کوچیکتر از عکسش بود و مامانیش و مامان بزرگش هم خیلی خانوم های نازی بودن انقدر از دیدن همدیگه ذوق زده شده بودیم که اصلا نشد بهشون تعارف کنم که چند روزی که تهران هستن بیان خونمون . بابایی هم بعدش گفت چرا اصلا نگفتی بیان خونمون یا اگر تهران کاری دارن و جایی رو بلد نیستن کمکشون کنی . منم
به چیزهایی که منعت کردم مثل اجاق گاز و پوشیدن کفش روی فرش و از همه مهمتر که خیلی بهش حساسم کندن گلهای روی پنجره اتاقت .زمان دست زدن بهشون یاد نه نه گفتنهای من میوفتی و انگشت اشاره ات رو تکون میدی میگی نه نه نه