یک روز مادر و دختری
هر شب پیش خودم میگم آتنا صبح که شد دست روشا رو بگیر برید بیرون ولی وقتی صبح میشه میگم بزار صبحونه بخوره بزار ناهار بخوره حالا که خوابیده الان که شبه خب بخوابیم فردا دیگه میبرمش . ولی امروز خیلی شاداب و پر انرژی بدون اینکه از شب قبل با خودم مشورتی کرده باشم صبحونه یدونمو دادم و رفتیم پارک اینبار پارکی که یه کمی از خونمون دورتر بود رفتیم. چون پیاده رفته بودیم خیلی زود خسته شدی و همش تو بغلم بودی و منو از نفس انداختی . بعد از یکساعت سرسره سواری اومدیم خونه و عمه ثریا زنگ زد که میخواد بره بیمارستان برای چکاب ماهیانه ( عمه ثریا یه نی نی داره که مثل روشایی من قراره بهمنی بشه) چون نمیتونه رانندگی کنه از من خواست که ببرمش بیمارستان بعد از اینکه ناهارت رو خوردی رفتیم خونه باباجون دنبال عمه .
خودم این عکست رو خیلی دوست دارم
داخل محوطه بیمارستان نمیشدی یه حسی بهت گفته بود اینجا پر از دکترو آمپوله برای همین کمی اوردمت توی حیاط بازی کنی و عادت کنی .
عسلم یاد گرفتی تا یه صندلی یا پله میبینی میگی میشین
بالاخره به زور و زحمت و کلک که بریم تو هوا سرده بریم سوار اسباب بازی شو رضایت دادی بریم داخل
همش به این آقا پسره میگفتی نی نی اونم عصبانی میشد میگفت نی نی نیستم من مَردم
چه قدر دلم قیلی ویلی میرفت وقتی با نی نی ها بازی میکردی و خوراکیتو بهشون میدادی و نازشون میکردی میگفتی ناز ناز