این روزهای یه دردونه با نمک
سلام به یدونه خودم این روزها خیلی شیطون شدی و زبل. قبلا به محض اینکه میخوابیدی سریع میومدم سراغ کامپیوتر ولی الان هم خوابت کم شده هم وقتی صدای کیبورد میاد بیدار میشی خلاصه که مجبورم خیلی کلی درمورد این روزهات بنویسم .
عسل مامان با یک هفته تاخیر عید قربان و عید غدیر رو تبریک میگم . برای عید قربان جای خاصی نرفتیم ولی برای عید غدیر رفتیم خونه عمو اسماعیل و شما اولین کله و پاچه زندگیت رو هم خوردی . من اصلا لب نمیزنم و حتی از کنارش هم رد نمیشم واگر توی خونه ایی کله و پاچه باشه لب به غذاشون هم نمیزنم برای همین عمو اسماعیل همه ظرفها رو یکبار مصرف خریده بود که بعدش همرو بریزن دور ولی خودم اصرار کردم که به شما هم بدن چون میدونم برات خیلی خوبه شما هم خوردی . ما شا الله خوش خوراکیت هم به باباییت رفته.
شنبه هم تولد بابا محمد بود از صبح پا شدم چند مدل غذا درست کردم ( سوفله بادمجان ،سوپ سفید، خورشت کاری،باقالی پلو باگوشت) از ساعت 10 صبح تا 3 بعد از ظهر همش توی آشپزخونه بودم فقط برای غذا و صبحانه شما چند دقیقه ایی به خودم استراحت دادم ولی خسته نشدم چون عاشق آشپزی هستم و به یمن این علاقم چراغ مطبخمون همیشه روشنه و اصلا غذای دو وعده ایی و مونده نمیخوریم. کلی آرامش و لذت به هم میده وقتی آشپزی میکنم . شب هم بابا اومد یه جشن سه نفره گرفتیم بدون کیک فقط شمع روشن کردیم و یک شمع رو شما فوت کردی و یه شمع رو بابا محمد .
هفته پیش مادر بزرگ دوستم درسن 100 و اندی فوت کرد و من نتونستم برای مراسمش برم ولی مامان جون اصرار کرد برای ختم انعامی که خونشون گرفتن حتما بیام منم همش میگفتم مامان روشا نمیمونه کل اونجا رو میریزه به هم از من انکار و از مامان جون اصرار خلاصه رفتیم شما هم کلی پیش مامان جون شرمندم کردی انقدر دختر خوب و خانومی بودی که که اصلا باورم نمیشد ساکت یکجا تا پایان مراسم نشستی فقط موقع اومدن میخواستی بری خونه مامان جون و همش گریه میکردی و به زور تونستم روی صندلیت بنشونمت که بتونم رانندگی کنم مامان جون هم همش نگران بود و زنگ میزد که سالم رسیدید . از گریه زیاد خوابت برد و دیگه منم راحت اومدم تا خونه .
دیگه از شیرین زبونیات بگم که دیگه اسمت رو یاد گرفتی و خیلی ناناز میگی دوشااااااا البته آ آخرش رو خیلی کش دار میگی . کاملا وسایل و اموال مامان و بابا رو میشناسی تا میبینی میگی ایباباست ایمامانیه . وقتی مشغول کاری هستی میگم روشا نکن. میگی باسا( وایستا) وقتی بهت غذا و خوراکی میدم با زبون شیرینت میگی میسی کمی هم دست بزن پیدا کردی ولی سریع بعدش میای دستت رو میکشی روی صورتم میگی ناسه ،ناسه . همش دستم رو میگیری میبری توی اتاقت میگی توتاق و بعد پیتا پیتا یعنی بریم توی اتاق کتاب بخون .چند روز پیش برات داشتم کتاب قل قله زن رو میخوندم وقتی عکس شیر رو دیدی گفتی ماما ای چیه گفتم شیرِ گفتی مینا میناست غش کردم از خنده و بغلت کردم گفتم نه حیوونه اون شیر خوردنی نیست. از حیوونها فیل رو هم کاملا از روی عکسش میشناسی و میگی بیل.
وقتی شعر یه روز به آقا خرگوشه رو میخونم قسمت موشه گفت آخ رو بلدی و بعدش هم میگی باسا باسا و یه قسمت داره که خرگوشه میگه شاید میخواد بوخورتم یا با خودش ببرتم ،دستت رو میزنی به کمرت و یه قر دخترونه ریز میدی
شعر الک و دولکم رو قسمت دست دست دست رو مامانی میخونه وشما قسمت پا پا و مامان میگه پنجه روشا میگه پاسنه
راستی سرماخوردگیت هم خوب شد ولی دخترم چون عادت به تک خوری نداره مامانیش رو هم مریض کرد ولی الان منم تقریبا خوبم .
عشق عسلم من رو کلی هنرمند کرده پارسال برات کلی بافتنی بافتم من که اصلا دستم تا به حال به میل نخورده بود کلی تل سر و کلاه بافتم امسال هم با پارچه هایی که خونه داشتم چند تا تل و گل سر دوختم که با چند تاشون عکس گرفتم که عکسش رو میزارم .
این تلت رو امسال برات بافتم .
دالی
هفته پیش که کمی هوا سرد شده بود و هنوز برات لباس گرم نخریده بودم لباسهای پارسالت رو اوردم ببینم اگر هنوز اندازت میشه فعلا تنت کنم . ببین فسقلم توی این چند ماه هزار ماشاالله چه قدر بزرگ شده آستین لباسشو
این عکسهات مربوط میشه به روزهایی که سرما خورده بودی و اصلا غذا نمیخوردی منم برای غذا خوردنت به هر چیزی که میگفتی گوش میدادم .
همش دوست داشتی بشینی کنار پنجره آشپزخونه منم میگفتم چشم
بعدش میگفتی پیتا پیتا منم میگفتم چشم
بعدش داروهات اثر میکرد و خوابت میگرفت
این سنجاقت هم کار دست مامان آتناست
این تل سرت رو هم پارسال برات بافتم ولی اصلا نمیزاشتی روی سرت بمونه ولی امسال خیلی خانوم شدی خودت بیرون رفتنی میگی تَتاق (سنجاق)
این لباست رو به اصرار فروشنده خریدم و اصلا دوست نداشتم ولی موقعی که تنت کردم مثل ماه شدی رنگ سفید خیلی بهت میاد
این تلت رو هم باز خودم بافتم
وورجک تازگی ها یاد گرفتی از صندلی میری بالا و هر چیزی که دستت نمیرسید و منم بهت نمیدادم خودت بر میداری
این عکسهات هم مربوط میشه به دیروز که باز دوتایی رفتیم پارک در ضمن گل سرت رو هم خودم برات دوختم که خیلی بهت میاد
اینم ژستایی که خودت گرفتی
دیروز یه بارون پاییزی قشنگ باریده بود و هوای دلچسب و لطیفی بود برای همین کلی دست تو دست همدیگه توی خیابون قدم زدیم و شعر خوندیم . همه نگاهمون میکردن که چه قدر سرخوش دستمونو تکون میدیم و شعر میخونیم ولی اصلا برام مهم نبود مهم لذتی بود که هر دومون داشتیم میبردیم . نزدیکهای خونه از کنار یه سوپری رد شدیم و شما هم پفک برداشتی ولی چون خیلی بهم خوش گذشته بود دوست داشتم تو هم با خوردن یه پفک لذت ببری مقاومتی نکردم و برات خریدم .