31 ماهگي روشا جونمون
دخترک 2 سال و 7 ماهه من ، روزهاي سخت ولي پرخاطره بزرگ شدنت رو با حرفها ت شيرين ميكني و با كارهاي عاقلانت دلمون رو حسابی اب میکنی . كارمون شده که یه کلمه سخت پیدا کنیم و بگیم روشا اینو بگو و شما هم با زبون بچگیت بگی و ما هم کلی بهش بخندیم مثل قسطنطنیه که میگی قسطنطنایيه یا کامپیوتر که میگی كامپِخر ، فلیزون( تلويزیون) اِمس اِمسه ( اس ام اس) به بزرگ ميگي بُرُس به كوچيك ميگي توتو . شیطون و لجباز شدي باید حتما اون چیزی که خودت دوست داری رو بپوشی ، زمان بيرون رفتن منم چند تا لباس نشونت میدم میگم کدومو میخوای ولی همیشه هم پیراهن بنفشت رو انتخاب میکنی وقتی مخالفت میکنم شما هم قهر و گریه که همینو میخوام آخر سرم هم با چرخیدن دور خونه و التماس و زور باید موهات رو ببندم هر کاری که میگم انجام نده انجام میدی و توی چشمام هم نگاه میکنی ببینی عواقبش چیه ؟! میدونم و خوندم و دیدم و شنيدم که همه رفتارهات طبیعی هستن و خاصیت سنته و زود گذر، ولی توی این همه مقاله و توصیه هاي روانشناسي چیزی از زیاد شدن صبر و تحمل مادرها توی این دوران ننوشتن . اصلا دوست ندارم توی خیابون بابت چیزی که میخوای بشینی گریه کنی منم مجبور به انجامش بشم غیر از بستنی هم برای چیز دیگه ايي این کار رو نمیکنی ولی در همین حدش هم دوست ندارم به گریه چیزی رو بدست بیاری تا عادت بدت بشه ،برای این کارت هم چند مدل بستنی خریدم و گذاشتم توي فريزر که هر موقع رفتیم بیرون و بستنی خواستی دیگه اصرار از شما و انکار از من نباشه ومثل دو تا خانوم با شخصیت بیايم خونه بستني بخوريم.چند وقتيه كه تمرکز کردم روی صحبت کردن و رفتارت با بزرگتر ها مثل اینکه به کسی نگو تو بگو شما به کسی نگو بیا بگو بفرما نگو این وسیلتو بگیر بگو وسیلتون خلاصه میگم که در صحبت کردن با بزرگتر از خودت نباید از افعال مفرد استفاده کنی هر چند که خودمون این کار رو در مقابل انجام نمیدیم و کمتر اینجوری صحبت میکنیم و شما هم دچار دو گانگی میشی که اگر این مدل صحبت کردن خوبه چرا پس کسی به من بفرما و شما و کیفتون و گوشیتون و ... نمیگه هفته پیش داشتم این مدل صحبت کردن رو دوباره بهت یاداوری میکردم که همون موقع گوشیم زنگ زد گفتم روشا میری گوشیمو بیاری گفتی گوشیتون ولتون (مثلا میخواستی نگی گوشیتو ولش کن)
قبلا هم گفته بودم موافق خرید تبلت و آی پد توی این سن نیستم و دوست دارم فعلا بچگی کنی و بازی های بچگیت رو بکنی ولی همچنان توی دست بچه ها میبینی و میخوای و میگی مامان برام تبل میخری آخر سر شاید مجبور شیم بخریم که خدای نکرده توی دل کوچیت یه حسرت نمونه بازم هر موقع میگی مامان تبل بخر میگم اندازه نگار شدی برات میخرم دیدی نگار بزرگ شد عمو حسین براش خرید و این توی ذهن دختر باهوش و حاضر جواب من مونده بود تا چند روز بعدش که داشتی پفک میخوردی گفتم روشا به منم پفک میدی گفتی این واسه منه اندازه عمو حسین شدی برات میخرم .
یه سوال بیخودی که وقتی بچه بودیم خیلی ازمون میپرسیدن و ما هم ناچار به جوابش میشدیم این بود که مامانت رو دوست داری یا بابات رو ؟ چند وقت پیش حس كنجكاويم تحریک شد كه یك بار این سوال رو ازت بپرسم و دختر عاقل منم خیلی عاقلانه گفت هر دوتایيشون رو دوست دارم . ما كه بچه بوديم حذب باد جواب ميداديم بستگي داشت در اون لحظه كدومشون يهمون رسيده بودن.
از اشکال هندسی دایره و مثلث و مربع رو کامل یاد گرفتی و توی خونه دنبال وسایلی هستی که گرد و مربع باشن و نشونم میدی که مامان این مربعه اين گرده .هنوز برای یادگیری زبان دوم مرددم چون میگن اول باید زبان مادریت رو خوب صحبت کنی و بعد زبان دیگه ایی رو ياد بگيري برای همین خیلی در این مورد چیزی بهت یاد نمیدم فعلا picture رو یاد گرفتی . رنگها و اعداد رو هم از خيلي وقت پيش يادت داده بودم و همچنان بلدي و لي كمي بيشتر و گسترده تر.
انقدر بزرگ و خانوم شدی که دیگه بیرون بردنت بدون کمک کسی برام سخت نیست وبه هربهونه ایی میبرمت بیرون امسال تابستون هم تنهایی خیلی پارک رفتیم .
خونه دوست بابایی و جمع دوستهای فسقلی تر از خودت
يه شب با بابا رفتيم رستوراني كه بيشتر اوقات نامزديمون ميرفتيم ولي منوي غذاشون فرق كرده بود و هيچ غذايي كه من بتونم بخورم نداشتن و رفتيم يه رستوران ديگه كه براي شما خوب بود چون طبقه بالاي رستوران سالن بازي داشت و شما هم كلي كيف كردي وغذا نخوردي.
نقاشی کردن یا به قول خودت گن کاشی رو خیلی دوست داری وقتي ميگي مامان و یا بابا رو بكش شبيه هم ميكشيم و تنها فرقشون توی رنگشه ولي کامل توی ذهنت میمونه که این صورتیه مامان بود این آبیه بابا بعد از مدتی که دفترت رو باز کنی دونه دونه شکلهایی که همشون شبیه هم هستن رو نشون میدی و کاملا درست میگی این بابايي این مامانه .
توی اين ماه عروسی یکی از دوستهای صمیميم بود دوستی که همه جای خاطرات بچگیم جا داره و حرفی برای گفتن .کمی رفتن به عروسیش برام سخت بود خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم ولی وقتی توی اون لباس می دیدمش بغض میکردم و آماده اشک ریختن. شاید اگر بازم میتونستم ببینمش کمی راحت تر بود ولی بعد از عروسیشون میرن کانادا . احتمالا قبل از رفتنشون بيان خونمون و براي آخرين بار خاطرات مشتركمون رو با هم مرور كنيم . هانيه جونم آرزوي بهترينها و خوشبختي براي خودت و همسرت دارم .
برای روز دختر توی یک حرکت انتحاری تصمیم گرفتم برای شما و نیکا و نگار یه جشن کوچولو توی پارک بگیرم . البته نیکا دیر اومد و توی عکسها نیست بعدش هم هوا تاریک شد و ما هم تزیینات رو جمع کردیم نشد ازش عکسی بگیریم اگر دیرتر اومده بودن از کیک هم خبری نبود چون در مقابل كيك بی طاقتي و تا همه بيان نصف كيك رو با انگشت خوردي .
ابنم هديه مامان و بابا به يدونه دخترمون
اينم لوازم پزشكي دكتر كوچولومون كه بابا خريد كه توي خونه با هم بازي كنيم تا بهتر با دكترها ارتباط برقرار كني.
يک روز دیگه از پارک رفتنهای مامان و دختری که با دوستت النا هم قرار گذاشتم
يه روز خوب تابستوني ، پارك چيتگر با مامان جونينا
وسواس كوچولو تا كمي پاهاش خاكي ميشد بايد تميز ميكرد و بعد كفش ميپوشيد.
اين ماه يك اتفاق خيلي بد روهم از سرگذرونديم اونم پركشيدن يكي از دوستها وهمكارهاي صميمي بابا بود كه بعد از 5 سال دست و پنجه نرم كردن با بيماري سرطان از دنيا رفت . ديگه كمتر كسي توي دوستها و فاميلها مون بودن كه اسمي از مجتبي نشنيده باشن و دعا براش نكرده باشن ولي نقدير اين بود .
پسر گلش هم از دوستهاي وبلاگيمون هست .
http://mohammadmahdi1386.niniweblog.com/
اين شعر رو هم روزي كه بابا خبر فوت دوستش رو شنيد با تمام وجودش كه پر از حس و بغض بود گفت .
چندي است كه نيازي به دعا نيست مرا تقدير چنان بود و شفا نيست مرا
مجتبايم، دعا لطف شماست در حقم سرطان زد ضربه آخر بر فكم
هر كس دعايي به سر لطف نمودش مرا داند كه در جنك با سرطان ، او برد مرا
محمد مهدي جان در گذشت پدرت چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور مینشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چارهای جز تسلیم و رضا نیست.