ششمین سالگرد باباجون روشا
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
روشا جونی دیروز اولین بار بود با شما رفتیم پیش بابای مامانی که شش سال پیش از پیش ما رفتن چون حالت زیاد خوب نبود و هوا هم کمی سرد بود زیاد نموندیم و به اصرار دایی رفتیم قطعه هنرمندان و اونجا هم یادی از هنرمندان و بازیگران کردیم و برای شام هم رفتیم خونه مامان جون .
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز