دیگه تنها شدیم روشا رفت توی...
11 ماه بود که یه فرشته کوچولو مهمون اتاق مامانی و باباییش بود بیچاره بابایی که چه سختی ها نکشید، یه زمانی پایین تخت میخوابید بنده خدا جا نمیشد مجبور بود پاهاشو تا صبح جم کنه بخوابه بعدش روشا خانوم اجازه داد بابا هم بیاد روی تخت بخوابه البته فقط سرش رو بالش جا میشد بقیه بدنش بازم پایین تخت بود دیگه از ماه یازدهم تصمیم گرفتیم ما بریم مهمون روشا خانوم توی اتاقش باشیم چند روز اول انگشت به دهن و با ناله میومدی و سرتو میزاشتی روی تختمون که یعنی اینجا بخوابیم و اصلای توی اتاق خودت نمیخوابیدی بابایی هم میگفت باهاش برو توی اتاق هر موقع خوابید بیارش ولی بازم راضی نمیشدی بهونه میگرفتی تا بابا هم بیاد وقتی باز سه تایی میشدیم میخوابیدی ولی بعد از چند روز به اتاقت عادت کردی بازم خوابوندنت توی تختت پروژه ایی بود بس عظیم. بالاخره شب تولدت 14 بهمن تصمیم گرفتیم دیگه تنها توی اتاقت بخوابی ولی همون شبی بود که ساعت 3 صبح با نالت از خواب بیدار شدم و اومدم بالای سرت دیدم تب 40 درجه کردی و بازم هم به خاطر بیماریت میترسیدیم تنها بزاریمت و تا خوب شدن کاملت بازم اومدی پیشمون تا روز سه شنبه 24 بهمن که دیگه تنهای تنها رفتی توی اتاقت و خوابیدی و منم موبایلم رو روی زنگ گذاشته بودم و هر چند ساعت یکبار میومدم بالای سرت و اگر پتوت رفته بود کنار یا اگر جات بد بود مرتب میکردم
اینم یه عکس از اولین شب تنهایی خوابیدن روشا توی اتاق خودش