روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

تعطیلات عید خود را چه گونه گذراندید؟

این سوالی بود که همیشه بعد از اینکه از تعطیلات عید میرفتیم مدرسه معلم ها ازمون میپرسیدن ما هم مجبور بودیم کلی از خودمون داستان بسازیمو تعریف کنیم ولی هیچ موقع فکر نمیکردم روزی برسه که بخوام تعطیلات عید دخترم رو بنویسم  . خلاصه امسال هر جا رفتیم سعی کردم با اجازه صاحبخونه از شما و هفت سینشون عکس بندازم چند جایی نشد به خاطر ورجه وروجه کردن شما عکسی داشته باشم برای همین فقط عکسی رو که تو خونشون انداختی رو میزارم زمان تحویل سال : 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه روز چهارشنبه 31 اسفند   دوشنبه ٢٨ اسفند برای خرید ماهی شور که اگر بابا نخوره عیدش عید نمیشه رفتیم بیرون سه شنبه ٢٩ اسفند صبح رفتیم بازار میوه تا میوه عیدم...
2 فروردين 1392

پارک گردی

پنجشنبه صبح با بابایی رفتیم ازمایشگاه مسعود تا آزمایشی که دکترت نوشته بود رو انجام بدیم خدا خدا میکردم که آزمایش خون نباشه خدا روشکر هم نبود پس از کلی دلبری توسط شما تو آزمایشگاه اومدیم خونه میخواستم بریم پارک ولی لا لا کردی نشد برای همین بعد الظهر حاظر شدیم و بعد از کلی تصمیم که کجا بریم بابابایی  تصمیم گرفتیم بریم پارک گفتگو ولی هم سرد بود هم شما زود تا کالسکه خوابیدی برای همین برگشتیم رفتیم خونه بابا جون و بعد از شام اومدیم خونمون . جمعه بعد الظهر دوباره تصمیم گرفتیم بریم پارک حاظر شدیم و رفتیم پارک نهج البلاغه ولی طبق معمول تا به شما یکخورده آفتاب خورد مثل جوجه دوباره لالا کردی ما هم کمی تو آفتاب گردوندیمت که آفتاب ب...
10 دی 1391

دومین مسافرت روشا - شمال (متل قو)

سلام به کوچولوی نازم با چند روز تاخیر به خاطر مسافرت و یکروز تاخیر بعد از مسافرت بالاخره عکسهای مسافرت رو برات گذاشتم . مامانی و بابایی از پارسال به خاطر اینکه شما تو دل مامای بودی و میترسیدیم برات ضرر داشته باشه مسافرت کنیم هیجا نرفتندو بعد از اون هم که بدنیا اومدی هم هوا سرد بود هم شما خیلی کوچولو بودی.  برای همین بعد از عروسی عمو وقتی دیدم هوا خوبه شما هم کمی بزرگ شدی تصمیم گرفتیم برای چند روز یه مسافرت کوچولو بریم و بابایی از تهران یه ویلا تو متل قو رو برامون گرفت و سه شنبه ٢٢ شهریور راه افتادیم ولی رفتیم خونه عمو تو کرج که صبح زود از اونجا راه بیوفتیم و ساعت ٣ صبح  روز چهارشنبه همه بیبدار شدند و شما هم با بقیه بیدار ش...
26 شهريور 1391

اولین مسافرت مسافر کوچولو به قزوین

پنجشنبه ساعت ٦:٣٠ حرکت کردیم به سمت خونه عمه ها تا با عمه ها و بابا جون و دختر عمو و پسر عمو های بابایی بریم قزوین چون سالگرد پسر عموی بابایی بود.  این اولین مسافرت شما بود و اولین باری که شما از تهران خارج شدی. تو را ه بهمون خیلی خوش گذشت , یکجا نگه داشتیم تا هم شما شیر بخوری و هم ما صبحانه. بعداً رفتیم امام زاده علی اصغر (ع)  که اونجا پسر عمو بابایی رو به خاک سپرده بودند بعد از اونجا هم رفتیم خونه عمه بابایی و بعدالظهر هم رفتیم باغ عمه بابایی که خیلی باد سردی میومد و منم چند تا لباس رو هم با ملحفه و پتو دورت پیچیده بودم تا خدا نکرده مریض نشی. تو باغ عمه عچند تا عکس ازت گرفتم بهمون خوش گذشت ولی آخرش برای مامان ی...
4 مرداد 1391