روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

آخر هفته های آخر خرداد

عشق یدونه من،  این روزها که هوا خیلی گرم نیست زیاد میریم بیرون چون دو هفته دیگه ماه رمضانه و بابایی روزه میگیره دیگه حوصله بیرون رفتن نداره و بعد از اون هم هوا گرم میشه برای همین این هفته تصمیم گرفتیم بریم دشت هویج . زنگ زدم به مامان جونینا که با اونها بریم ، بماند که قرارمون ساعت ١١ بود و این تعارفهای مامان جون باعث شد ساعت ٢:٣٠ از خونه بیایم بیرون چون براشون مهمون میومد و مامان جون هم نگفته بود میخواهیم بریم بیرون و ما باید صبر میکردیم تا مهمونشون بره و بعدش بریم خلاصه که تا لواسان رفتیم و اونجا پرسیدیم که چه جوری بریم دشت هویج گفتن باید ماشینتون رو توی لواسان پارک کنید و ٢ ساعت پیاده روی کنید و ما هم چون با وجود اسباب و اثاثیه نمیتو...
1 تير 1392

یه گردش بهاری

دیروز یهو با بابا تصمیم گرفتیم بریم جاده چالوس بعد از اینکه یه چیزی برای ناهارمون آماده کردم  و یه جستجویی هم تو اینترنت کردم تا ببینم جاده بسته نباشه ،ساعت 12 راه افتادیم تو راه همش خواب بودی و اگر هم بیدار میشدی کاری به کارمون نداشتی و اذیتمون نمیکردی . من و بابایی هم از فضا لذت میبردیم و خوراکی میخوردیم بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به جایی که برای من و بابا همش خاطره بود بعدش شما و بابایی رفتین سراغ توپ بازی و منم مثل یه خانوم نمونه مشغول آماده سازی غذا شدم  . بعد از خوردن غذا حالا جاهامون عوض شد من و شما رفتبم سنگ بازی و پرتاپ سنگ توی آب و بابا مشغول استراحت.  کلی بهمون خوش گذشت و حال و هوامون عوض شد شما هم کلی کیف کردی ...
11 خرداد 1392

باغ موزه ملی

دیروز پنجشنبه بود و معمولا بابایی پنجشنبه ها خونه نیست منم حسابی حوصلم سر رفته بود برای همین اس ام اس دادم به عمه مینا که اگر نگار رو جایی بردن بیان دنبالمون ما رو هم ببرن و عمه مینا ساعت 3:30 زنگ زد که بریم موزه ملی و شما هم خواب بودی توی خواب حاضرت کردم ولی با بد اخلاقی پا شدی و رفتیم     یک چیز خیلی جالب که اونجا بود و من و عمه حمیده کلی لذت بردیم کله یه آدم 37 ساله با قد 175 سانت بود با ریش و موهای بور که مسئول موزه میگفت موهاش مشکی بوده در اثر ید و نمکی که توش بود دکلره شده ولی ابروهاش مشکی بود و یک گوشواره طلا توی گوشش بود و یه گردو هم از جیبش در اورده بودن با یه لنگه از چکمه که استخوان پاهاش توش بود...
10 خرداد 1392

دریاچه خلیج فارس

اینجا تازه از خواب بیدار شده بودی و فعلا مشغول آنالیز محیط اطراف بودی دیگه بعد از  چند دقیقه نیم وجبی بدو بابا بدو اینجا بهت گفتم روشا این چیه و برای اولین بار خیلی ناز گفتی دُل پدر و دختر مشغول نگاه کرد به کایت قربون اون نگاه معصومت برم که مثل آب پاک و صافه دخترم اولین خاک بازی عمرش رو هم کرد   ...
3 خرداد 1392

پارک دو نفره + سزمین عجایب

چهارشنبه با عمه مینا قرار گذاشتیم شما و نگار رو ببریم سرزمین عجایب . خیلی وقته میخوام ببرمت ولی بابایی میگه برای روشا مناسب نیست ولی بالاخره راضیش کردم و با عمه قرار گذاشتم ولی بعد از ظهر عمه زنگ زد گفت نگار مریضه و حالش خوب نیست نمیتونیم بیاییم و چون از صبح بهت گفته بودم میخوام ببرمت ددر ، نخواستم پیشت بد قول بشم برای همین حاضرت کردم و رفتیم پارک نزدیک خونه ، از اونجایی که سوار هر وسیله ایی که میشی دیگه پیاده نمیشی و با گریه پیادت میکنم و هزار ما شا الله انرژیتم زیاده و  من باید کفشهای آهنیم رو پام میکردم تا بتونم راحت دنبالت بدو بدو کنم زود خسته شدم و برگشتیم خونه ولی پنجشنبه بعد از ظهر با بابایی رفتیم سرزمین عجایب . از قطارش خوشت او...
30 ارديبهشت 1392

فاز 2 پارک نهج البلاغه

هفته پیش بابایی توی روزنامه خونده بود فاز دوم پارک نهج البلاغه هم افتتاح شد همون شب ما رو برد تا ببینیم ولی چون بارون اومده بود و کمی سرد بود زود برگشتیم ولی دیشب دوباره رفتیم . به نظرم فاز اولش سرسبز تر و بهتر و بزرگتر بود ولی تو فاز دوم کلی وسایل بازی جالب که تا به حال توی پارک های دیگه ندیده بودم داشت ، چند مدل تاب و سرسره و الاکلنگ، سنگ نوردی و... بعد از پارک هم برای شام رفتیم خونه باباجون البته خبر نداشتن که میریم سرزده رفتیم. از بابا موقعی که میخواستیم بریم پرسیدم هوا چه جوریه گفت خوبه منم سارافون تنت کردم ولی دیدم کمی باد میاد سویشرتتو تنت کردم . به قول بابایی میخواستی قرتی باشی نمیزاشتی تنت باشه برای همین د...
30 ارديبهشت 1392

روزمرگی ها من

روشای مامان این روزها خیلی شیطونتر از قبل شدی و اذیت هاتم سر به فلک کشیده دیگه خونه تمیز و بدون اثر انگشت روشا رو باید برای همیشه فراموش کنم روزی چند بار گردگیری میکنم البته گردی که نیست فقط جای انگشت های شماست ، انگار متوجه میشی خونه تمیزه و نباید باشه برای همین هر چیزی که بهت میدم بخوری میبری دستتو روی تک تک میزها میمالی تا دوباره به حالت قبل برگردونیش و بعد پیش خودت کشوی پوشک و کشوی لباسات که روزی چند بار خالی و پر میشن دیگه از تزئینات روی میز توالت هم خبری نیست چون همشون یا شکسته شدن یا به زیر تخت و توی کشو منتقل شدن همه برسها رو شکوندی و هیچ کدوم دسته ندارن روکش مبل رو که بر میدارم تمیز کنم میری میشینی دقیقا روی همون مبل و تکو...
29 ارديبهشت 1392

پارک ساحلی داراباد

  پنجشنبه بعد از ظهر یه روز خوب بهاری     عروسکم داره به باباییش گل میده     مامان این نی نی بهت شکلات داد. هر چی میگفتم ندید خانوم براش خوب نیست بازم میگفت نه دلش میخواد گناه داره بالاخره از ما انکار و از مامان نی نی اصرار و در آخر راضی شدم که بگیری اینجا هم خوشحالی که داری شکلات میخوری   تاب حفاظ نداشت برای همین بابایی بنده خدا مجبور شد خم بشه تا شما رو تاب بده . هر چی میگفت دیگه بسه روشا خسته شدم یدونه خانوم رضایت نمیداد   خوشگل مامان از الان به فکر تناسب اندامشه      ...
20 ارديبهشت 1392

یه روز بهاری

دیروز بعد از ظهر بابایی زنگ زد گفت دارم از سر کار میام خونه ،هوا هم خوبه حاضر شید بریم همین پارک نزدیک خونمون ما هم آماده شدیم و رفتیم پارک . تاپ کمی شلوغ بود و از اونجایی که تو هم عاشق تاپی اگه سوار شی دیگه پیاده نمیشی نرفتیم سوارت کنیم چون اون موقع بچه های دیگه نمیتونستن سوار شن ولی تا دلت بخواد سرسره بازی کردی و کلی کیف کردی مثل پسر شرا که بر عکس میرن روی سرسره تو هم بر عکس میرفتی بالا کمی تلاش میکردی و سر میخوردی میومدی پایین باز میرفتی فکر کنم یه چند باری دیگه پارک بری دیگه وایستاده سر بخوری موقع پیاده روی اونجایی که سر پایینی بود راحت میرفتی تا سر بالا میشد بر میگشتی بر عکس کلی هم ما خندیدیم و هم خودت از این...
20 فروردين 1392