روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

تعطیلات عید خود را چه گونه گذراندید؟

1392/1/2 14:54
1,216 بازدید
اشتراک گذاری

این سوالی بود که همیشه بعد از اینکه از تعطیلات عید میرفتیم مدرسه معلم ها ازمون میپرسیدن ما هم مجبور بودیم کلی از خودمون داستان بسازیمو تعریف کنیم ولی هیچ موقع فکر نمیکردم روزی برسه که بخوام تعطیلات عید دخترم رو بنویسم  . خلاصه امسال هر جا رفتیم سعی کردم با اجازه صاحبخونه از شما و هفت سینشون عکس بندازم چند جایی نشد به خاطر ورجه وروجه کردن شما عکسی داشته باشم برای همین فقط عکسی رو که تو خونشون انداختی رو میزارم

زمان تحویل سال : 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه روز چهارشنبه 31 اسفند  

دوشنبه ٢٨ اسفند برای خرید ماهی شور که اگر بابا نخوره عیدش عید نمیشه رفتیم بیرون

سه شنبه ٢٩ اسفند صبح رفتیم بازار میوه تا میوه عیدمون رو بخریم بعدش هم رفتیم شیرینی فروشی برای خرید شیرنی و شکلات  بعدش شما پیش بابایی موندی و مامانی برای ژیگول کردن رفت آرایشگاه و وقتی من اومدم خونه بابایی برای صفا دادن به سر صورتش رفت آرایشگاه ، و دوباره بعد از برگشتن بابا، حالا نوبت مامان بود که برای گرفتن لباسش از خشکشویی بره بیرون خلاصه تا آخر شب من و بابا همش در رفت و آمد بودیم و شما یا پیش بابا تنها بودی یا پیش مامان و بعدشم هم مراسم چهارشنبه سوری ( از خرید کردنمون با موبایل عکس انداختم به محض کپی کردن برات میزارم)

چهارشنبه 31 اسفند  91از صبح زود برای انجام دادن یه سری از کارهای عقب افتادمون بیدار شدیم هر سال هر چه قدر هم کارهامون زودتر انجام میدیم تا دم سال تحویل کاری نداشته باشیم بازم نمیشه امسال هم شما نیم ساعت مونده به سال تحویل با بدقلقی خوابیدی و بابا هم اصرار که باید موقع سال تحویل بیدارش کنی ، تو خواب لباساتو تنت کردم و چند دقیقه مونده به سال تحویل بیدار شدی ولی چه بیدار شدنی همش گریه میکردی برای همین اصلا نشد عکس خوبی بگیریم منم امسال ذوق سالهای پیش رو نداشتم برای چیدن هفت سین ،  قصد داشتم امسال هفت سین رو به شکل مار درست کنم ولی نمیدونم چرا تا آخرین لحظه هیچ کاری نکردم و آخر شم یه هفت سین معمولی چیدم شاید به خاطر چند تا جشنی بود که امسال برات گرفتم و حسابی خستم کرده بود و شاید هم به خاطر حرف بقیه که میگن به خاطر وبلاگ این کارها رو میکنی خلاصه نخواستم کار دیگه ایی بکنم .

عیدی گرفتن از لای قرآن و از دست بابایی از اول برای من ثابت  بود و دو سال هم هست که شما هم از لای قرآن و از دست بابایی عیدی میگیری ما هم قبل از عید عیدی بابایی رو بهش داده بودیم

خوشحال بعد از گرفتن عیدی از دست بابا

  بابایی اعتقاد داره اگر دم سال تحویل وضو نگیره و نماز نخونه و قرآن نخونه و دعای سال تحویل رو نخونه سال خوبی نمیشه و پارسال هم چون خیلی همه چیز هول هولی شد و نشد این کارها رو بکنه خیلی سال بدی براش بوده و بد بیاری زیاد اورده برای همین امسال سعی کرد همه کارهاشو تا ساعت ٢ بکنه که هیچ کاری برای دم سال تحویل نمونه امسال ساعت ٢:٣١ سال تحویل شد و بلافاصله بعد از سال تحویل رفتیم خونه مامان جون ، بنده خدا مامان جون از دست شما و کسری هفت سین رو روی میز ننداخته بود و سریع جمش کرده بود به قول خودش سبزش روی میز و سمنو و سیب و سرکه توی یخچال و سنجد و سماق تو کابینت و سیر هم تو ظرف سیب زمینی و پیاز بود که بچه ها دست نزن . مامان جون هر سال یه عیدی حسابی قبل از عید بهمون میده که بریم باهاش خرید کنیم یه عیدی هم روز عید از لای قرآن میده  بعد از گرفتن عیدی از لای قرآن از دست مامان جون و دایی جون  رفتیم خونه باباجون

امسال به خاطر اینکه حال و هوای قدیما باشه که هفت سین رو روی زمین و روی سفره میچیدن عمه حمیده روی زمین هفت سین چیده بود

قبل از اینکه بریم خونه بابا جون با باباجونینا  و عمه ها رفتیم خونه عموی بابا و بعد کلی شیطونی کردن های شما ، برای شام برگشتیم خونه بابا جون . دست بابا جون درد نکنه که به روشای گلم و من و بابا عیدی دادن . دست عمه میترا هم درد نکنه که به روشا یدونه عیدی دادن

پنجشنبه ١ فروردین هم رفتیم پارک سرخه حصار و شما هم برای اولین بار تاب بازی توی پارک رو تجربه کردی  شب هم باباجون و عمه میترا و عمه فرشته برای عید دیدنی اومدن خونمون

بفرما ، نه اول شما بفرمایید ، به خدا ناراحت میشم ، بزرگی گفتن کوچیکی گفتن

جمعه ٢ فروردین تولد دو سالگی کسری بود که خونه مامان جون گرفته بودن که کلی بهمون خوش گذشت یعنی هر جا که دایی های مامانی باشن خوش میگذره از بس شیطونی میکنن. بعد از کلی نانای نانای اومدیم خونه.  ولی هواسم نبود که تو خونه جوجه کباب خوردی و سنگین شدی نباید پشت بندش شیر بهت بدم تا نشستیم تو ماشین بهت شیر دادم و شما هم روی لباس خودت و من و صندلی ماشین بالا اوردی وای که مردم و زنده شدم تا برسیم خونه ، به محض رسیدن سریع رفتم حموم بعدشم هم شما رو بردم

شنبه ٣ فروردین خاله بزرگ مامانی اومدن خونمون و بعد از رفتنشون  رفتیم خونه دایی بزرگ مامان و اونجا زن دایی مامان یه صفایی به موهای شما داد برای اینکه آروم بشینی و بزاری موهاتو بزنیم گذاشتیم تو سینک و آب رو باز گذاشتیم و شما هم مشغول آب بازی شدی واصلا متوجه نشدی که چه بلایی داریم سرت میاریم

اینم عیدی دایی و زن دایی مامانی به شما ، دستششون درد نکنه که به منم عیدی دادن

یکشنبه ٤ فروردین رفتیم خونه ٢ تا خاله های مامانی و دختر خاله مامانی . هر جا که میرفتیم شما کل خونه صاحبخونرو میریختی بهم ما هم مجبور بودیم همه چیز رو جمع کنیم و بزاریم بالاترین نقطه خونه و بگیم هر چی خواستیم میریم بر میداریم نچینید روی میز و بعضی جا ها هم برای اینکه شما رو سر گرم کنن قید ظرف و ظروفشون رو میزدن و برای بازی میدادنش به شما

خونه خاله بزرگ مامانی

خونه دختر خاله مامانی

بنده خدا خاله سمیه که مجبور شد سینی شو برای سرگرم کردن شما بده که هر بلایی دلت میخواد سرش بیاری

دوشنبه ٥ فروردین  صبح که از خواب بیدار شدم فوری زنگ زدم به دکتر مهدوی و وقت گرفتم رفتیم پیشش از شب چهارشنبه سوری خیلی اذیتمون میکردی و کمی سرفه های خشک داشتی ولی از دیشب سرفه های بد جور میکردی  دکتر مهدوی نبودن خانمشون دکتر مشاغی بهت دارو  داد و ویزیت 1 سال و 2 ماهگیت رو انجام داد تا یکسالگی هر ماه میرفتیم پیشش و تا 2 سالگی باید هر 2 ماه بریم خلاصه از وضعیت قد و وزنت خیلی راضی بود ولی موقع معاینه انقدر گریه کردی که روی تخت بالا اوردی و خانوم دکتر برای اینکه باهاش کمی دوست بشی یه شکلات بهت داد  و دندونات رو چک کرد و گفت 2 تا از بالا و 1 دونه از پایین دندون آسیاب در اوردی از سمت چپ در 1 سال اماه و ٢١ روزگی و بعدش اومدیم خونه ناهار خوردیم و بعدش رفتیم خونه دایی کوچیک مامانی که اونجا هم دختر دایی های مامانی برای اینکه ما نفسی بکشیم همه اسباب بازی هاشونو دادن بهت که بلکه یکجا بشینی ولی بی فایده بود به هم ریختن آجیل و شکلات یه مزه دیگه میده بعدش برای شام و عید دیدنی دایی و مامان جون و دایی بزرگ مامانی اومدن خونمون که شما دو بار بالا اوردی و بنده خدا ها کلی شرمنده شدن که چرا شما مریضی ما مهمونی دادیم

خونه دایی مامانی

سه شنبه ٦ فروردین  برای خرید کفش رفتیم بهار و موفق به خرید نشدیم و از اونجا رفتیم خونه باباجون

 چهارشنبه 7 فروردین از صبح خونه بودیم ولی شب رفتیم خونه همسایه طبقه بالامون ، که از مکه تشریف اورده بودن و اونجا هم کلی با اسباب بازی ضحی بازی کردی و مامانی ضحی این لباس خوشگل رو که از مکه برات سوغات اورده بودن بهت دادن از اونجا هم رفتیم خونه دایی رضا که کلی با کسری سر ماشین  دعوا کردین و دایی هر ماشینی میورد هر دو تاتون باز همونو میخواستین بعدش هم اومدیم خونمون

خونه دایی رضا ، سوار بر ماشین کسری

پنجشنبه 8 فروردین بعد از ظهر دایی کوچیک مامانی به همراه زن دایی و مهتاب و مهسا اومدن خونمون و برات یه خرگوش کوچولو اوردن که انقدر من اه اه کردم و گفتم کثیف دست نزنید برید دستتون رو بشورید که برداشتن بردنش و بعد  برای شام رفتیم خونه عمه مینا اونجا هم نگار و ماه تیسا توی اتاق نگار مشغول بازی بودن و از دست شما در اتاق رو بسته بودن ولی هر از گاهی که در باز میشد از فرصت استفاده میکردی میرفتی توی اتاق و خرابکاری میکردی . خونه عروسکهای نگار رو هم بهم ریختی که نگار خیلی بهش حساس بود ولی ببین چه قدر عزیز بودی که به تو کاری نداشت نگار از شمال برات این سوغاتی خوشگل اورده بود که بوی محبت بی ریای بچه گانش رو میداد چون عمه مینا میگفت تو شمال همش میگفت اینو برای روشا بخرم اونو برای روشا بخرم که بالاخره عمه مینا بهش پول داده بود تا هر چی میخواد برات بخره و این لباس خوشگل رو هم عمه مینا عیدی برات خریده بود دستششوت درد نکنه

سوغات نگار جون

عیدی عمه مینا

جمعه 9 فروردین  صبح با مامان جون و بابا و دایی رفتیم امام زاده زید سر خاک مامان مامان جون و از اونجا هم رفتیم بهشت زهرا سر خاک بابای مامان تا مامان جون ازشون خدا حافظی کنه که 18 فروردین قراره بره مکه و بعد رفتیم گاوداری بابا جون و  با باباجون برگشتیم خونه و برای شب  هم برای تولد مهدی و هم برای عیدی دیدنی و شام رفتیم خونه عمو داوود اونجا هم کلی قر دادی و نانای نانای کردی و بابا جون هم که با خوردنی ها کلی بهت حال میداد و هر چی میخواستی نه نمیگفت

امام زاده زید

خونه عمو داوود

میونت با مهدی خیلی خوبه همچین سفت بغلش میکنی که همه به مهدی حسودیشون میشه از بچگی دوستش داشتی فکر کنم به خاطر اینه که مهدی هم خیلی دوستت داره و با دوست داشتنش  انرژی مثبت بهت میده  و تو رو هم به خودش جذب میکنه

 

شنبه 10 فروردین هم رفتیم خونه عمو حمید و  خاله فلورا دوست بابایی

یکشنبه 11 فروردین از صبح بیرون رفتیم بابا یه سری خرید داشت که چند جا سر زدیم و رفتیم خرید ١٣ بدرمون رو کردیم و تو مسیر هم رفتیم گلفروشی بزرگ زعیم توی میدان پاستور و کلی از دیدن گلها کیف کردیم  و یه سری هم به خیابان سنایی زدیم و برای شما یک جفت کفش خوشمل خریدیم و بعدش اومدیم خونه ناهار خوردیم و حاضر شدیم و  رفتیم کرج خونه عمو اسماعیل

خونه عمو اسماعیل و زن عمو سمانه

دوشنبه 12 فروردین از صبح برای ادامه خرید های ١٣ بدر رفتیم بیرون و تا ظهر مشغول بودیم و بعدش اومدیم خونه حاضر شدیم و رفتیم خونه عمه ثریا

برای اینکه شما رو ثابت پیش هفت سین نگه داریم سمنو دادیم بخوری

توی عکسهای بالا خیلی شیک داری سمنو میخوری منم با خیال آسوده رفتم توی اتاق تا لباسمو عوض کنم بعد از برگشت دیدم زبونت توی کاسه سمنو و کل لباستم سمنویی کردی این ایام عیدی هر چیزی رو که تا به حال ندیده بودی یا  نخورده بودی یا بهت نداده بودم که بخوری امتحان کردی از شکلات و گز و شیرینی و آجیل گرفته تا آخریش هم سمنو

سه شنبه 13 فروردین یا همون ١٣ به در خودمون از صبح زود بلند شدیم البته فقط قرار بود من و بابایی صبح زود بلند شیم و شما حالا حالا بخوابی ولی شما هم از ٦ با ما بلند شدی و سر حال سر حال بودی . با عمه ها و عموها و بابا جون رفتیم گاو داری بابا جون . دختر بدی نبودی و خیلی اذیت نکردی ولی این فقط تا بعد از ظهر بود که هم من حوصلم بیشتر بود و هم شما بد خواب نشده بودی ولی دیگه از بعد از ظهر شروع کردی به خرابکاری که منم دیگه حوصلشو نداشتم دیگه از دست خرابکاریهات نشستم گریه کردم و عمه مینا کمی دل داریم داد و حدیث گفت که بچه باهوش شیطون میشه و دست به همه چیز میزنه و اینکه اگر بچه باهوش از خدا خواستی باید تحمل عواقبش رو هم داشته باشی و بعد هم  عمه حمیده و عمه فرشته  اومدن از من کمی دورت کردن تا کم کم آروم شدم و بعداز  چند ساعتی که خوابیدی هم من انرژی دوباره گرفتم هم شما

ما بیدار شدیم ،  گوشنمونه ناهار خبری نیست

با همه شیطونیات و همه اذیت کردنات که واقعا بعضی وقتها غیر قابل تحمل میشه و منجر به گریه من و هزار جور فهش دادن به خودم میشه این ١٣ روز هم گذشت ولی خوب گذشت امیدوارم تا آخر سال  هم همینجوری برای همه و برای بابا محمد و وروجکم سال خوبی باشه.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

پروانه مامانیه پارمین
14 فروردین 92 18:01
سلام عزیزم سال نو رو به شما و خانواده عزیز سه نفرتون تبریگ میگم وسال خوبی رو براتون ارزومندم خیلی دلم براتون تنگ شده بود اتنا جون ما که امسال هر کدوم از عید دیدنیهامون به 5 دقیقه هم نمیکشید و پارمین فراریمون میداد حالا حالاها داستان داریم با این وروجکها


مرسی عزیزم . ما هم دلمون براتون تنگیده بود ولی اومدیم دیدیم خبری نیست . ما کم نمیوردیم تا آخر مهمونی مینشستیم ولی روشا رو کنترل میکردیم
مامان آرشیدا کوچولو
16 فروردین 92 0:42
http://www.niniweblog.com/upl/arshidaarshida/13650175019.jpg?94
اینم عیدی آرشیدا کوچولو به شما
امیدوارم سال جدید به همه آروزهای شیرینتون برسید


بابا تکنولوژی . مرسی عزیزم از کار جالب و زیبات
سمانه مامان آرشیدا
16 فروردین 92 2:44
سال نوتون مبارک.
چه با حوصله و جزییات نوشتی.
آفرین مامان دقیق.
ایشاللا سال خوبی پیش رو داشته باشین.


مرسی عزیزم . سال خوبی برای شما و آرشیدا کوچولو و باباییش آرزو میکنم
سمانه مامان آرشیدا
16 فروردین 92 2:53
راستی مامانی نگفتی چه خرابکاریهایی کرده بود که اشک شما رو دراورد؟؟!!!


هر چی دم دستش بود میریخت و دست میزد و میپاشید آخرش هم چای خشک رو ریخت روی زمین
مامان نیلیا
16 فروردین 92 16:55
سلام سال نو مبارک سال تحویل نائب الزیاره همه دوستان وبلاگی و نی نی های ناز در مشهد بودیم ایشالله همیشه سالم و شاد باشید


سلام . سال نو شما هم مبارک . ممنون عزیزم که به یادمون بودید . زیارت قبول
مریم مامان سلما
17 فروردین 92 4:55
عزیزم هفت سینت ساده وشیک بود مثل همیشه. کوتاهی موهای روشا جونم مبارک .در اومدن دندونشم مبارک باشه. بعدم این که به حرف مردم توجه نکن البته من خودمم خیلی خودم وبا حرف های مردم اذییت میکنم ولی اشتباه انشاالله امسال سال خیلی خوبی برای شما باشه عزیزم روشای نازنینم رو ببوسین


مرسی عزیزم از تعریفت. سعی میکنم توجهی به حرف مردم نداشته باشم و کار خودمو بکنم ولی دیگه انقدر مردم سرشون تو زندگیمونه و تو همه چیز نظر میدن کلافم میکنن و سعی میکنم کاری نکنم که اجازه پیدا کنن دوباره حرف بزنن . خودم که همچین اخلاقی ندارم . تا در مورد چیزی ازم سوال نکنن نظر نمیدم ولی نمیشه انتظار داشت مردم هم مثل من باشن
نرگس مامان باران
19 فروردین 92 14:09
سلام عزیزم سال نو مبارک میشه به وبلاگمون بیایی و و در جشنواره ای که دخترم شرکت کرده کمک کنی و رای بدی ممنون میشم


بله