روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

روش جدید غذا خوردن روشا

با این غذا میل کردن شما ما پروژه ایی داریم نمیخوام به حال خودت رها کنم بگم هر موقع گشنش شد میاد میخوره چون میدونم همچین کاری نمیکنی و به مرور به نخوردن عادت میکنی برای همین روشهای غذا دادنت رو عوض میکنم  اوایل که به غذا خوردن افتاده بودی هزار ما شا الله یه کاسه پر سوپ میخوردی بعد از چند ماه نمیخوردی مگه با آهنگ و شعر و ادا در اوردن،  ما به همون هم راضی بودیم ولی بعد از مدتی به هیچ وجه به غذای آبکی لب نمیزدی برای همین سوپت رو درست میکردم و میکس میکردم قاطی پلو میکردم و به خوردت میدادم چند وقتی هم اینجوری غذا خوردی ولی دیگه اینجوری هم نمیخوری برای همین کل مواد سوپت رو میپزم و تکه تکه بهت میدم دیگه میکسش نمیکنم به هر زور و کلکی هم که...
17 فروردين 1392

ولنتاين يا سپندارمذگان (اسفندارمذگان)

عشق به همسر و فرزند عشق به زندگي عشق به روزهاي گذشته عشق به روزهاي جاري عشق به روزهاي آتي زندگي در كنار دو فرشته آدم عاشق به دنبال روزي مي گردد كه عشق خود را به نمايش بگذارد مهم نيست اين روز در تقويم شمسي باشد يا در تقويم ميلادي مهم نيست كه اين روز در قاموس ايرانيها باشد يا در قاموس اجنبي ها نميدانم شما ها هم يادتان هست یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد  بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.  همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود... ورشكسته شدن انتشارت !! بی سوادی دانشجوه...
5 فروردين 1392

عکسهای یکسالگی

    کلاه و شورتت کار دست زن دایی مریم و مامی عاشق این عکستم خرگوش خوردنیه من بازم کلاه و شورتت کار دست زن دایی مریم و مامی که به زور رو سرت گذاشتیم   تصمیم دارم هر سال با لیاس تولدت یه عکس روی شاسی بزنم و کنار هم روی دیوار اتاقت بزارم برای همین عکست رو بزرگ کردم و زدم روی دیوار اتاقت دیگه هر سال به عکسهای سالگرد ازدواج مامانی عکسهای تولدت شما هم اضافه شد اصلا دوست ندارم دور و بر بچرو با اسباب بازی و درخت و ... شلوغ میکنن و بچه توی عکس گم میشه برای همین نزاشتم غیر از خودت چیز دیگه ایی تو عکس باشه اسباب بازی های تو عکس هم فقط برای سرگرم کردنت بود که یکجا بند بشی ...
5 فروردين 1392

هفته ایی که گذشت

 مامانی خیلی وقته میخواست بره خرید عید ولی از اونجایی که بابا دیر میومد نمیشد خودمم با شما که اصلا نمیتونم برم خرید برای همین تصمیم گرفتیم شب دوشنبه بریم خونه مامان جون بمونیم و صبح شما پیش مامان جون باشید تا مامانی بره خرید سه شنبه رفتم خرید و کلی اعصبانی از قیمتهای گرون و جنسهای بیخود برگشتم خونه مامان جون البته خرید هم کردم و طبق معمول که اگر برای شما و بابایی خرید نکنم بهم نمیچسبه برای عروسکم و بابای عروسکم هم چیز های خوشگل خریدم و شما هم چون از صبح مامانی رو ندیده بودی مشغول شیرین کاری بودی که یکدفعه با سرعت خواستی بیای سمتم که خوردی به دسته مبل و بالای لبت قرمز شد و کمی هم ورم کرد و مامان جون کلی ناراحت که از صبح م...
5 فروردين 1392

کلاسهای خلاقیت

از روزی که رفتی کلاس خلاقیت خیلی از دوستان وبلاگی و غیر وبلاگیمون در مورد کلاست سوال میکردن و خیلی ها ناراحت از اینکه این کلاس بهشون دوره امروز تصمیم گرفتم چند تا موسسه که به نظرم جالب میان رو برای مادرهای دوستامون معرفی کنم تا سری بزن شاید این کلاسها براشون مفید باشه اولی : موسسه آوند  اینم سایتش www. Aavand.org آدرس : خيابان شريعتي – خيابان يزدانيان – سيماجنوبي – كوچه تقوي – پلاك 11 دومی : کارگاه مادر و کودک پرورش http://parvareshkoodak.ir/  88363072 – 88363071 آدرس: شهرک غرب، بلوار دادمان، خیابان فخار مقدم، تقاطع سپهر، پلاک 48، واحد 2، کارگاه مادر و کودک پرورش...
5 فروردين 1392

خوب بلدم بابایی رو گول بزنم

روشای مامان امروز داشتم عکسهایی که هر ماه ازت میگیرم رونگاه میکردم و مثل همیشه با تک تکشون اشک ریختم (البته اشک خوشحالی) اصلا باورم نمیشد چه قدر زود بزرگ شدی و تو همون کوچولوی ٣کیلویی من بودی که الان شدی ما شاالله ١١ کیلو  .همه اون هزار و اندی عکسها رو با عشق ازت گرفتم و با تمامشون خاطره دارم و برام شیرین و عزیزن ولی به یه عکس جالب که توی خونه عمو تو ده ماهگیت انداخته بودم رسیدم وکلی خندیدم اصلا یادم رفته بود این عکست رو تو وبلاگ بزارم . مراحل گول زدن روشا به بابایی برای برداشتن کنترل روشا خیز برداشته سمت کنترل تلوزیون هر کاری میکنه دستش نمیرسه و بابایی هم هر چند وقت یکبار صدا میکنه روشا دست نزن ...
18 دی 1391

من یدونه خوبشو دارم .... روشا یدونه

ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐ ﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ.ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ.ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺍﯾﻦﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.ﻣﺮﺩﻡﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ...
28 آذر 1391