روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

روزت مبارک بابایی

دختر که باشی           نفس بابایی          لوس ِ بابایی          عزیز دردونه بابایی   حتی اگر بهت نگه .   دستت رو میذاره روی چشماشو میگه :  این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی    خلاصه دختر           یک کلام ....                              &...
22 ارديبهشت 1393

27 ماهگی روشا جونم

سلام عزیز مامان 27 ماهگیت مبارک . به مناسبت ماهگردت اومدم با  شیرین زبونیات و یه عالمه از عکسهای خوشگلت . چند روز پیش داشتم سنجاق و گل سرهات رو که ریخته بودی روی زمین جمع میکردم، گفتی شما زحمت نکش من زحمت میکشم هنوز هم بعد از حموم باید سشوار بدست دور خونه دنبالت بچرخم تا بالاخره به زور راضی بشی موهات رو خشک کنم چند وقت پیش میخواستم سشوار بکشم گفتی نمیتام اَسته نتٌن منو ( نمیخوام خسته نکن منو) این ماه روزهای پر جشنی داشتیم . اولیش 31 فروردین تولد عمه حمیده بود .که چند روز زودتر براش تولد گرفتیم. روز 31 فروردین هم روز مادر بود  که بابا 2 تا دسته گل خریده بود که یکیش از طرف شما و یکیش هم از طرف خودش بود ،...
14 ارديبهشت 1393

روزت مبارک فرشته زمینی

(( قند )) خون مادر بالاست     دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما ؛ اشک‌های مادر , مروارید شده است در صدف چشمانش ؛ دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید! حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد! دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش مادر، ای خورشید مهربان زندگی ام، دستان مهربان و خسته ات را می بوسم و تو را شکر می گویم و در حسرت سپاس یک لحظه از سختی هایی که برایم تحمل کردی، همیشه می مانم.  مبارک باد بر تو جایگاه بلند مادری. مبارک باد بر تو بهشت رضایت دوست. مامان عزیزم مادریت را بزرگترین افتخار حیاتم میدا...
13 ارديبهشت 1393

پروژه دایپر + متفرقه های یدونه

عروسک 26 ماهه من دیگه همه چیز رو کامل ولی با زبون بامزه بچگی میگه ، یه وقتهایی واقعا دوست ندارم درست و واضح حرف بزنی دوست دارم همینجوری غلط غلوط حرف بزنی دوست دارم همیشه به آدامس بگی آماس به نمیخوام بگی نمیتام به نمیخورم بگی نمیتورم به مامان آتنا بگی مامان آتانا به عاشوری بگی عاشویی به خداحافظ بگی آفدِس  با تلفن که حرف میزنی بگی الو دَلام اوبی چه دَبَر من اوبم تو اوبی  عاشق زمانی هستم که کاری رو از سر تنبلی نمیخوای انجام بدی و میگی من بَلَ نیسم تو بلدی ، من بَلَ نیسم بیالم تو بلدی بیالی  . هنوز موقع خواب بوس میدی و میگی دَبش ولی دست دادن هم اضافه شده و اینکه بعدش دست من و بابا رو با هم میگیری مثل ورزشکارها که...
29 فروردين 1393

قزوین، باغ هنر

برای تعطیلات عید تصمیم داشتیم یه مسافرت چند روزه بریم ولی به خاطر شلوغی جاده و سردی هوا ترجیح دادیم تهران باشیم و جایی نریم ، فقط یه مسافرت یک روزه با عمه مینا اینا رفتیم قزوین و جاهای دیدنی قزوین رو دیدیم ( باراجین، چهل ستون و موزه خوشنویسی، شاهزاده حسین، قلعه میمون، مسجد جامع ، بازار قزوین،پیغمبریه) چهلستون روز حرکتمون خیلی زود از خواب بیدار شدی و چند ساعتی رو بهونه گرفتی تا خوابت برد بعد از بیدار شدنت رفتیم باراجین برای ناهار اینجا دیگه ناهارت رو خورده بودی و خوابت رو هم کرده بودی سر حال داشتی با نگار بازی میکردی جدیدا یاد گرفتی آستین لباست یا به قول خودت آستی نیا ت رو بزنی بال...
17 فروردين 1393

26 ماهگی عشق کوچولو ، نوروز 93

٢٦ماهگیت مبارک عزیزم امسال معنی هفت سین رو بهتر متوجه میشدی و درک بیشتری از عید و نوروز داشتی وبه اندازه فهم کودکانت از عید امسال لذت بردی و لذت دادی ،نوروز امسالمون زیباتر و بهتر از سالهای قبل بود ولی سالهای قبل هم پر از خاطره بود و پر از شیطنت هات . امسال برای خوردن آجیل و شیرینی اجازه میگرفتی و منم دل کوچیکت رو نمی شکوندم و اجازه میدادم 13 روز یه دل سیر هر چیزی رو که میخوای بخوری وحتی یه دل سیر هفت سین بخوری ، سرکه و سمنو و سنجد و سیب هفت سینمون رو یکبار خوردی و چند باره هفت سین چیدم ،ولی این کارت هم برام شیرین بود ومیدونم سال بعد فقط ازش به اندازه یه خاطره  شیرین یاد میکنیم . امسال لحظه سال تحویل رو به یا...
15 فروردين 1393

همه چیز تا آخر 92

یدونه مامان،  این روزها حسابی درگیر مهمونی هستیم و اصلا وقت نکردم مطالب قبل از سال ٩٣ رو برات بنویسم الان هم عمه مینا بردتت خونشون منم یه فرصتی پیدا کردم تا هر اتفاقی که تا آخر سال ٩٢ جا مونده رو برات بزارم. قبل از سال کلی به دو به دوی کارهای عید رو داشتیم کلی خرید و کارهای خونه ، دو روز پیش مامان جون بودی تا من خرید کنم یه روز پیش عمه فرشته و یه روز هم پیش زن دایی مامان ولی بازم تا لحظه آخر خرید ها و کارهامون مونده بود ولی همیشه حس قبل از سال تحویل و استرس کارهای نکرده لذت بخش تر از لحظه سال تحویله. روز سال تحویل هم  خونه باباجون بودیم . توی اسفند ماه یه سرمای بد جور خوردی که ٣ روز تب داشتی و خیلی اذیت شدی و خیلی هم اذیت کردی...
7 فروردين 1393

بیست و پنج ماهگی یدونه

عکسهای روز بعد از تولد   یه روز خوب با نگار جون به نگار نگاه میکردی و سعی میکردی مثل اون ژست بگیری موقع رفتن نگار انقدر گریه کردی که لباسهای منو پوشی کن که کابشنت رو پوشوندم که حداقل گریه نکنی تو هم خوشحال بودی که داری با نگار میری ولی وقتی دیدی از رفتن خبری نیست زدی زیر گریه وسطهای گریه کردنت هم یه کتکی هم من میخوردم که چرا نزاشتم با نگار بری آخر سر هم از گریه روی تخت اینجوری خوابت برد . عکسهای سومین ولنتاینی که یه عشق کوچولو هم بهمون اضافه شده بابا یه ژله خوشگل هم خریده بود که دقیقا دم در خونه از دستش افتاد و کمی از شکل افتاد توی این ماه دوبار تنهایی رفتیم پارک،...
14 اسفند 1392