روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

44 ماهگی دختر نازمون

  پارک فدک و بعد رستوران ترمه با عمه و عمو زنگ تفریح کلاس موسیقی با دوست جونیا رستوران دوتایی با مامان تولد النا جون یدونه مامان ، فودلند با عمه مینا  و عروسی دختر خاله مامان و پارک گردی  با دایی ها و مامان جون و یه عالمه جشن های شاد توی مهدکودک و سالگرد مامان جون  از اتفاقات مهم این ماهت بود . فکر میکنم همه چیز روگفتم امیدوارم چیزی رو فراموش نکرده با شم. ...
14 مهر 1394

چهل و دوماهگی و چهل و سه ماهگی یکی یدونه

سلام به یدونه خودم عزیز مامان دو ماهه از ثبت روزهای قشنگ کودکیت توی وبلاگت  عقب افتادم  ولی سعی میکنم تمام ذهنم رو جمع کنم تا چیزی از قلم نیوفته   دیگه خیلی خوب و واضح حرف میزنی به غیراز لبخند که هنوز میگی لخبند و تقدیم که تقمیم روز به روز خانومتر و مودبتر و شیرینتر میشی دیگه وقتی چیزی رو میخوای و منطقی باهات صحبت میکنم با چشمای گرد شده و یه علامت سوال بزرگ بالای سرت نگاهم نمیکنی  از خرداد امسال بدون وقفه رفتی مهد کودک به غیر از دوباری که مریض شدی و نرفتی مابقی روزها با میل و رضایت میری و کلی دوست پیدا کردی ظهر که میام دنبالت از همون حیاط مهد شروع میکنی مثل بلبل از اتفاقات تعریف کردن همه مامانها کیف می...
30 شهريور 1394

41 ماهگی یکی یدونمون

عزیز مامان ،برای تمام روزهای هفتمون برای خودم و شما کلی برنامه ریختم و حسابی سرمون گرمه و کمتر فرصت میکنم به وبلاگت سر بزنم و پستهای وبلاگت رو کمی با تاخیر آپ میکنم. هر روز بعد از مهدت باید چند دقیقه بریم کنار این ببعیا و چوپان دروغگو  و شما یه ژشت بگیری و دستور عکاسی بدی. یک روز خوب و یک هوای عالی و یک صبحانه دلچسب با عمو اینا.   بعد از کلی تحقیق در مورد کلاس باله ، اسپین رو که چند تا شعبه  داره و همه ازش تعریف میکنن رو انتخاب کردم و با ساناز دوستم شما و نفس رو ثبت نام کردیم نیم ساعت از اولین جلسه رو  هردوتون خیلی خوب رفتید ولی بعد از اینکه مربی بی اخلاق و بی تجربه اش سر یکی ...
19 تير 1394

40 ماهگی یدونه دختریمون

چند روز پیش بالاخره موفق شدیم پروژه مهد کودک رفتنت رو دوباره شروع کنیم از اسفند ماه هر کاری کردم نرفتی مهد ولی الان چند روزه خدا رو شکر داری میری . چند تا از جمله هایی که این چند وقته گفتی و یادم هست : رفتیم با هم میوه بخریم و طبق معمول که توی سبد خریدمون باید حتما گوجه گیلاسی باشه گفتم روشا این همه گوجه میخوای چی کار ؟! گفتی میخوام بذارم زیتون پرورده بشه. عاشق برنامه خندوانه هستی و ثانیه به ثانیه برنامشون رو حفظی.  جدیدا وقتی میری دستشویی به تقلید از رامبد جوان توی دستشویی داد میزنی با افتخار از مامان دعوت میکنم منو بشوره.  ممنون که افتخار میدی بشورمت. وقتی خانوم دستور میدن بریم پارک اونم ساعت 12 ظهر . به اندازه کل عمرمون...
16 خرداد 1394

39 ماهگی یدونه

 39 ماهگیت مبارک یدونه مامان یه شب  در ادامه عید دیدنیمون رفتیم خونه  ترمبم (ترنم) و تبسم و بعد همگی با هم رفتیم رستوران. توی این ماه یه مهمونی با  دوستهای بابا داشتیم به مناسبت آمدن  آرمین کوچولو به جمعمون. یه روز خوب با دوستت النا . بدجور با لباس پوشیدن و بستن مو و انتخاب لباست باهات کلنجار میرم موقع بیرون رفتن هر کاری میکنم موهات رو که به هیج وجه نمیبندی و با هیچ تل و سنجاق و کش سری هم راضی نمیشی لباس رو هم که تا اونجا که  بشه دوست دارم هم نظر خودت هم باشه هم نظر من ولی آخر سر یه تیپ شنبه یکشنبه میزنی و میای بیرون. برنامه هر سه شنبه مون پارک و تفریح و گردشه غذای مو...
14 ارديبهشت 1394

38 ماهگی بهاری

بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم تا عکسهای سی و هشت ماهگیت که نصفش زمستانی و نصفش بهاری بود رو بزارم . امسال سر بز بودن و گوسفند بودن سال بین علما اختلاف بود ولی ما بنا رو بر گوسفند بودن سال گذاشتیم و کمی تزیینات گوسفندی  توی هفت سینمون انجام دادیم  ساعت تحویل سال 2 و 15 دقیقه و 10 ثانیه روز شنبه بود که ما طبق معمول تا آخرین لحظه بدو بدو میکردیم که من همیشه این هیجان و بدو بدو هاش رو به روزهای بعدش ترجیح میدم  شما هم که تا یک ساعت بعد از تحویل سال بیدار و سرحال بودی.  کلی کار نا تموم مونده بود که فرصت نکردیم شام بخوریم و تازه بعد از سال تحویل شما و بابایی شام خوردید . طبق روال هر سال سه تایی دور سفره نشستیم ...
26 فروردين 1394

37 ماهگی روشا جونمون

سلام به یدونه 37 ماه خودم این پستت رو با تاخیر گذاشتم به خاطر شلوغی های دم عید و یه عالمه کار نکرده و کار عقب افتاده ولی امروز که بعد از دو هفته رفتی مهد فرصت پیدا کردم . این ماه بدجور مریض شدی برای اولین بار بود توی این سه سال که اینطور مریض میشدی که نیاز به سه بار دکتر بردن و آزمایش و استراحت مطلق توی خونه میشد تقریبا این ماه چهار یا پنج روز بیشتر مهد نرفتی مابقیش رو خونه بودی تب خیلی شدید داشتی و سرفه و تهوع و خلاصه هر چیز که همه بچه های مهد داشتن تو همرو یکجا داشتی ولی خداروشکر با مراقبت های بابا و خوردن دارو و استراحت امروز سرحال شدی که بری مهد ولی به دیر پا شدن های صبح باز عادت کرده بودی و دلت نمیخواست بری . به غیر از امروز بقیه ...
23 اسفند 1393